تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : نادر
تاریخ : چهار شنبه 7 دی 1390
نظرات

 

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که برمی گرداند و ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
 
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت
اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم :
 آقا این را زیاد دادی ...
 
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را
بیرون آورد و گفت: 
  آقا از شما ممنونم . پرسیدم :بابت چی ؟ گفت: می خواستم
فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی
مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را
امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید،
بیایم . فردا خدمت می رسیم!
 
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به
من دست داد . من مشغول خودم بودم؛ در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست سنت می فروختم!!


تعداد بازدید از این مطلب: 511
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نادر حیدرنژاد . 09113203206 . املاک حیدرنژاد . ویلا و مستغلات آمل


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود